loading...

سايت تفريحي|تظاهر|اس ام اس|فيلم|سريال|خنده

لبخندی که زندگی ام را نجات داد بسياري از مردم كتاب \"شاهزاده كوچولو \" اثر اگزوپري \" را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد . قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپر

آخرین ارسال های انجمن
حسین بازدید : 1146 جمعه 16 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

لبخندی که زندگی ام را نجات داد

بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .
 
قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است .
 
در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :
 
"مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم .
 
از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود .
 
فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم .
 
در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .
 
پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش "
 
او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند .
 
چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.
 
يك لبخند زندگي مرا نجات داد!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
برترین مطالب روز را برای شما عزیزان در وبلاگ جمع آوری کردیم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • مدارک اجاره خودرو
  • بزرگترین سایت تفریحی در ایران شادیا
  • سايت آموزشي تفريحي
  • بهتـــــرین ها♥___o
  • دانلود فيلم و سريال و موزيک ويدئو با لينک مستقيم
  • ❤❤❤ کره پیکس ❤❤❤
  • مجله اینترنتی هایپرسان
  • عکسها و مطالب داغ روز
  • ایــــران کیدذ | سایت تفریحی سرگرمی
  • █▓▒░سایت تفریحی ترول تی ░▒▓█
  • در هم بر هم
  • دانلود
  • ♥♥♥ مستر پاتوق ♥♥♥
  • دنیای تفریح و سرگرمی
  • بروزترین پایگاه تفریحی سرگرمی
  • میناب میکرو
  • ♥♦♣دانلود والپیپر♥♦♣
  • وبلاگ آموزشی اول ابتدایی
  • ارتش مخفی
  • مرکز پژوهش ونشر فرهنگ اسلامی
  • آبادانجلس
  • بیداری اندیشه
  • سایت تفریحی فانی فاز
  • شاپرک
  • تقدیر یا ؟؟!!!
  • آخرین اخبار استخدامی
  • سایت تفریحی و سرگرمی دریا فان
  • بهترین و جالب ترین مطالب
  • ساسان اس ام اس
  • طراحی سایت
  • مجله ی اینترنتی پیچک
  • سایت تفریحی البرز پاتوق
  • بزرگترین وبلاگ تفریحی
  • لپ تاپ و شارژ رایگان
  • سایت تفریحی البرز پاتوق
  • افزایش رایگان بازدید و پیج رنک سایت
  • خوش امدید
  • lililililillترفندستانlililililil
  • بزرگترین سایت دانلود بازي و برنامه هاي اندرويد
  • پروانه عشق
  • وب سرگرمی تفریحی nimrooz
  • اس ام اس های روز
  • عكس
  • دانلود سریال جدید
  • بزرگترین کامیونیتی ایرانیان مقیم استرالیا
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    بهترین خواننده پاپ؟
    کدهای اختصاصی